خانه / داستانک

داستانک

داستانک

image_pdfimage_print

داستانک: ظرفیت انسان ها

در روزگاران قدیم مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست. استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟ آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت : خیلی شور …

بیشتر بخوانید »

داستانک: کور حقیقی

« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده. بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از …

بیشتر بخوانید »

داستانک: یک سبد سیب

بزرگی می گفت : یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند، شما اول برای کناریتان بر میدارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی میدهید … دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمیدارید سبد مقابل شما می ماند … ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود …

بیشتر بخوانید »

داستانک: شاخ های قشنگ گوزن

گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به …

بیشتر بخوانید »

داستانک:مهربان باشیم…

دخترک دندان درد داشت. شهر هم نیمه ویرانه. با مادرش به درمانگاه ارتش رفتند. زمانی که دکتر داشت معاینه می کرد دخترک تعریف کرد که امروز جشن تولدش بوده و گویا کسی هم دل و دماغ برپایی جشن را نداشته. باقی ماجرا هم که در تصویر مشخص است. نیروهای ارتشی …

بیشتر بخوانید »

داستانک: علی به عدلش علی بود.

روایت شده امام علی (ع) فردی نابینا را دید که گدایی می کند . فرمود: چرا به او نمی رسید و کمکش نمی کنید ؟ گفتند مسیحی است . فرمود: آن زمان که بینا بود و برایتان کار می کرد ، از دینش نمی گفتید ، حالا او مسیحی شده …

بیشتر بخوانید »

نگران فردایت نباش…

افلاطون را گفتند : چرا هرگز غمگین نمیشوی؟ گفت دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم. فردا یک راز است ; نگرانش نباش. دیروز یک خاطره بود ; حسرتش را نخور و امروز یک هدیه است ; قدرش را بدان و از تک تک لحظه هایت لذت ببر. از فشار زندگی …

بیشتر بخوانید »

داستانک: صف عابر بانک

تو صف عابر بانک یه آقای نابینای میانسال کارتشو به یه خانم داد تا واسش ۴٠ تومن پول برداشت کنه، وقتی خانمه دریافت وجه رو زد پیغام ناکافی بودن موجودی اومد، بدون هیچ واکنشی فقط گفت یه لحظه صبر کنین و از کارت خودش ۴٠ تومن پول گرفت. ‏دلم می‌خواست …

بیشتر بخوانید »

داستانک: چگونه به خدا برسیم؟

مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد …

بیشتر بخوانید »

داستانک: سعی کن برای خوشحالیت ببخشی نه اینکه بستانی…

استادی با شاگردش از باغى می گذشت .چشمشان به یک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ….!!!! استاد گفت …

بیشتر بخوانید »